آسمان چشمت همیشه بارانیست...
به نام او که می داند چه می گذرد بر این فصل پاییزی دلم !
گفته بودی می آیی . گفته بودی اگر شاعر شوی می آیم !
شاعر شدم و نیامدی .
نیامدی تا تک تک واژه های شعرم را برایت معنا کنم.
نیامدی تا همه باور کنند نامه هایم به مقصد می رسد.
گفته بودی اگر آسمانت ستاره باران شود می آیم .
وای بر تو دست بر آسمان خدا بردم و هزاران بار به لفظ انسان قسمش دهم
تا آسمانم پر ستاره شود. پر ستاره شد اما باز نیامدی!
گفته بودی اگر چشمانت بارانی شود می آیم؛
من خزان هزاران عشق را گریستم من هزاران بار در غم و اندوه یار گریستم
من هزاران بار مردم اما تو نیامدی ...
چرا نمی گذارید فریاد زنم ؟! چرا نمی گذارید بروم ؟
چرا ؟
چه فرقی دارد که من باشم. چه فرقی دارد که من بمانم.
اصلا" چه فرقی دارد وقتی که تو نمی دانی! نمی دانی که دل در گرو چه چیزی داده ام !
می دانم که نمی آیی. می دانم که نخواهی آمد. می دانم که با من یار نمی شوی .
می دانم که با من هم صدا نخواهی شد.
همین کافیست که من دوستت دارم.
گفته بودمت حال مرا هر که دید بر تو نفرین کرد.
چه واژه ی غلطی! چه همهمه ی بی سرانجامی!
چگونه نفرینت کنم که تو این همه عشق را به بهای ناچیز سفر فروخته ای !
بی پرده بگویمت بر آن چه که بامن کردی ؛ تا ابد آسمانت ابری خواهد بود.
بی پرده بگویمت ؛
بی عشق ماندی و بی عشق آسمان چشمانت همیشه بارانیست.
یادت باشد عاشقانه !
یادت باشه بی عشــق آسمان چشمت همیشه بارانیست...
نظر یادتون نره